بی رویا به قلم الهه محمدی
پارت صد و پنجم
زمان ارسال : ۴۳ روز پیش
سر کوچه که از ماشین پیاده شد، چند قدمی را طی کرده، نکرده، ایستاد! نگاهی به ساختمانشان انداخت و عقبنشینی کرد. از خانهاش بدش میآمد. همین که واردش میشد، بیحوصلهاش میکرد و به تخت میچسباندش. برگشت و پاهای سنگینش را کشید. انگار زنجیر بهش بسته بودند. بس که کرخت شده بود، فکر میکرد ۱۰۰ کیلو شده است. ترجیح داد پیش مادرش برود و دردهایش را برای او نق بزند. به قول خ
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
مریم گلی
00خوشم میآد جواب آدم هایی مثل انوشه رو میده ،خیلی قشنگ بود ممنونم نویسنده جان